پاییز از راه رسیده، روزها کوتاه شده و مثل همیشه عصرهای پاییزی دلم میگیرد. حدود ده روز پیش بابا را به خاک سپردیم. هنوز رفتنش را باور نکردهام. با رفتن او و حس سنگین جای خالیش، غروبهای پاییز دلگیرتر است. با
اینکه سرم را گرم میکنم و بیکار نیستم و حتی گاهی وقت کم میآورم، حس میکنم زندگیام در جایی حوالی همین روزها متوقف شده و دیگر جلو نمیرود. بغضی که گه گاه گلویم را میفشارد آزار دهنده است و نمیتوانم آن را تخلیه کنم. میدانم حتی اگر بدترین اتفاقهای ممکن دنیا هم برایم بیفتد، فردا صبح باز هم خورشید مثل همیشه طلوع خواهد کرد و زندگی به جریان خود ادامه میدهد. پس این چه سکون روحیست که سراغم آمده؟ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 20:6 توسط نورا| اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 124 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:09